ویس و رامین


دلم برات تنگ شده

....دوست دارم



چه خوش روزى بود روز جدايى
اگر با وى نباشد بى وفايى

اگر چه تلخ باشد فرقت يار
درو شيرين بود اميد ديدار

خوشست اندوه تنهايى کشيدن
اگر باشد اميد يار ديدن

وصل دوست را آهوست بسيار
عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار

بتر آهو به عشق اندر ملالست
يکى ميوه که شاخ او وصالت

فراق دوست سر تا سر اميدست
ز روز خرمى دل را نويدست

دلم هرگه که بى صبرى سگالد
ز تنهايى و بى يارى بنالد

همى گويم دلا گر رنج يابى
روا باشد که روزى گنج يابى

چو دى ماه فراق ما سر آيد
بهار وصلت و شادى در آيد

چه باشد گر خورى يک سال تيمار
چو بينى دوست را يک لخظه ديدار

اگر يک روز با دلبر خورى نوش
کنى اندوه صد ساله فراموش

نيى اى دل تو کم از باغبانى
نه مهر تو کمست از گلستانى

نيينى باغبان چون گل بکارد
چه مايه غم خورد تا گل بر آرد

به روز و شب بودى صبر و بى خواب
گهى پيرايد او را گه دهد آب

گهى از بهر او خوابش رميده
گهى خارش به دست اندر خليده

به اميد آن همه تيمار بيند
که تا روزى برو گل بار بيند

نبينى آنکه دارد بلبلى را
که از بانگش طرب خيزد دلى را

دهد او را شب و روز آب و دانه
کند از عود و عاجش ساز خانه

بدو باشد هميشه خرم و گش
بدان اميد کاو بانگى کند خوش

نبينى آنکه در دريا نشيند
چه مايه زو نهيب و رنج بيند

هميشه بى خور و بى خواب باشد
ميان موج و باد و آب باشد

نه با اين ايمانى بيند نه با آن
گهى از خواسته ترسد گه از جان

به اميد آن همه دريا گذارد
که تا سودى بيابد زانچه دارد

نبينى آنکه جوهر جويد از کان
به کان در آزمايد رنج چندان

نه شب خسپد نه روز آرام گيرد
نه روزى رنج او انجام گيرد

هميشه سنگ و آگن بار دارد
هميشه کوه کندن کار دارد

به اميد آن همه آزار يابد
که شايد گوهرى شهوار يابد

اگر کار جهان اميد و آزست
همه کس را بدين هر دو نيازست

هميشه تا بر آيد ماه و خورشيد
مرا باشد به مهرت آز و اميد

مرا در دل درخت مهربانى
به چه ماند به سرو بوستانى

نه شاخش خشک گردد گاه گرما
نه برگش زرد گردد گاه سرما

هميشه سبز و نغز و آبدارست
تو پندارى که روزش بگارست

ترا در دل درخت مهربانى
به چه ماند بر اشجار خزانى

برهند گشته و بى بار مانده
گل و برگش برفته خار مانده

همى دارم اميد روزگارى
که باز آيد ز مهرش نوبهارى

وفا باشد خجسته برگ و بارش
گل صد برگ باشد خشک خارش

سه چندان کز منست اميدوارى
ز تو بينم همى نوميدوارى

منم چون شاخ تشنه در بهاران
توى همچون هوا با ابر باران

منم درويش با رنج و بلا جفت
توى قارون بى بخشايش و زفت

همى گويم به درد وزين بتر نيست
که جز گريه مرا کار ديگر نيست

چه بيچارهبود آن سو کوارى
که جز گريه ندارد هيچ کارى

چو بيمارم که در زارى و سستى
نبرد جانش اميد از درستى

چنان مرد غريبم در جهان خوار
به ياد زادبوم خويش بيمار

نشسته چون غريبان بر سر راه
همى پرسم ز حالت گاه وبى گاه

مرا گويند زو اميد بر دار
که نوميدى اميدت ناورد باد

همى گويم به پاسخ به جاويد
به اميدم به اميدم به اميد

نبرم از تو اميد اى نگارين
که تا از من نبرد جان شيرين

مرا تا عشق صبر از دل براندست
بدين اميد جان من نماندست

نسوزد جان من يکباره در تاب
که اميدت زند گه گه برو آب

گر اميدم نماند واى جانم
که بى اميد يک ساعت نماند
 


الا اى ابر گرينده به نوروز
بيا گريه ز چشم من بياموز

اگر چون اشک من باشدت باران
جهان گردد به يک بارانت ويران

همى بارم چنين و شرم دارم
همى خواهم که صد چندين ببارم

بدين غم در خورد چندين وزين بيش
و ليکن مفلسى آيد مرا پيش

گهى خوناب و گاهى خون بگريم
چو زين هردو بمانم چون بگريم

هر آن روزى که زين هر دو بمانم
به جاى خون ببارم ديدگانم

مرا چشم از پى ديدنت بايد
و گر ديده نباشد بى تو شايد

بگريم تا کنم هامون چو دريا
منالم تا کنم چون سرمه خارا

عفااللّه زين دو چشم سيل بارن
که در روزى چنين هستند يارن

نه چون صبرند عاصى گشته بر من
و يا چون دل شده بدخواه دشمن

به چونين روز جويد هر کسى يار
مرا ياران ز من گشتند بيزار

اگر صبرست با من نيست هم پشت
و گر بختست خود بختم مرا کشت

مرا دل در بلا ماندست ناکام
کنون صبرم به دل کردست پيغام

که من صبرم يکى شاخ بهشتى
مرا بردى و در دوزخ بکشتى

دلا تو دوزخى پر آتش و دود
ازيرا من ز تو بگريختم زود

دل تا جان تو بر تو و بالست
مرا از صبر ناليدن محالست

به هر دردى که باشد صبر نيکوست
به چونين حال صبر از عاشق آهوست

نخواهم روى صبرم را که بينم
بهل تا هم به بى صبرى نشينم

تو از من رفته اى يار دلارام
مرا در خور نباشد صبر و ارام

اگر خرسند گردم در جدايى
ز من باشد نشان بى وفايى

من اندر کار تو کردم دل و جان
تو دانى هر چه خواهى کن بديشان

هر آن عاشق که کار مهر ورزد
دو صد جان پيش وى نانى نيرزد

چنين بايد که باشد مهر کارى
چنين بايد که باشد دوستدارى

اگر درد من از جور تو آيد
همى تا اين فزايد آن فزايد

به نيکى ياد باد آن روزگارى
که بود اندر کنارم چون تويارى

قصا در خواب بود و بخت بيدار
بد انديش اندک و احيد بسيار

جهان ايست کار دارد جاويدانه
خوشى برّد به شمشير زمانه

ترا از چشم من ناگه ببريد
دو چشمم زين بريدن خون بياريد

ازيرا خون همى بارم ز ديده
که خون آيد ز اندام بريده

مرا بى روى تو ناله نديمست
دريغ هجر در جانم مقيمست

ز درد من همه همسايگانم
فغان برداشتند از بس فغانم

همى گويند ازين ناله بياساى
دل ما سوختى بر ما ببخشاى

به گيتى عاشقان بسيار ديديم
به چون تو مستمندى زار ديديم

مرا بگذاشت آن بت روى جانان
چو آتش را به دشت اندر شبانان

مرا تنها بماند اينجا به خوارى
چو خان راه مرد رهگذارى

نه بس بود آنکه از پيشم سفر کرد
که رفت اندر سفر يار دگر کرد

اگر نالم همى بر داد نالم
که اينست از جفاى دوست حالى

دلم گويد مرا از بس که نالى
به ناله ير نالان را همالى

به تخت کامرانى بر نشسته
چو نخچيرم به چنگ شير خسته

اگر زين آمد اى عاشق ترا درد
که يارت در سفر يار دگر کرد

ندانى تو که يارت هست خورشيد
همه کسى را به خورشيدست اميد

گهى نزديک باشد گه ز تو دور
ترا و ديگران را زو رسد نر

نگارا من ز دلتنگى چنانم
که خود با تو چه مى گويم ندانم

به سان مادرم گم کرده فرزند
ز غم بر دل دو صد کوه دموند

چو ديوانه به کوه و دشت پويان
ز هر سو در جهان فرزند جويان

ندارم آگهى از درد و آزار
اگر ناگه مرا بر دل خلد خار

عجب دارم که بر من چون پسندى
جنين زارى و چونين مستمندى

به چندين کز توديدم رنج و آزار
اگدلم ندهد که نالم پيش دادار

بترسم از قصاى آسمانى
نيام کرد بر تو دل گرانى

ز بس خوارى که هجر آرد برويم
ز ز دلتنگى همين مايه بگويم

ترا بى من مبادا شادمانى
مرا بى تو مبادا زندگانى
 


دل پر آتش و جانى پر از دود
تنى چون موى و رخسارى زر اندود

برم هر شب سحرگه پيش دادار
بمالم پيش او بر خاک رخسار

خروش من بدرد پشت ايوان
فغان من ببندد راه کيوان

چنان گريم که گريد ابر آذار
چنان نالم که نالد کبگ کهسار

چنان جوشم که جوشد بحر از باد
چنان لرزم که لرزد سرو و شمشاد

به اشک از شب فرو شويم سياهى
بياغارم زمين تا پشت ماهى

چنان از حسرت دل بر کشم آه
کجا ره گم کند بر آسمان ماه

ز بس کز دل کشم آه جهان سوز
ز خاور بر نيارد آمدن روز
ز بس کز جان بر آرم دود اندوه
ببندد ابر تيره کوه تا کوه

بدين خوارى بدين زارى بدين درد
مژه پر آب و روى زرد و پر گرد

همى گويم خدايا کردگارا
بزرگا کامگارا برد بارا

تو يار بى دلان و نى کسانى
هميشه چارهء بيچارگانى

نيام گفت راز خويس با کس
مگر با تو که يار من توى بس

همى دانى که چون خسته روانم
همى دانى که چون بسته زبانم

زبانم با تو گويد هر چه گويد
روانم از تو جويد هرچه جويد

تو ده جان مرا زين غم رهايى
تو بردان از دلم بند جدايى
دل آن سنگدل را نرم گردان
به تاب مهربانى گرم گردان

به ياد آور دلش را مهر ديرين
پس آنگه در دلش کن مهر شيرين

يکى زين غم که من دارم برو نه
که باشد بار او از هر کهى مه

به فصل خويش وى را زى من آور
و يازيدر مرا نزديک او بر

گشاده کن به ما بر راه ديدار
کجا خود بسته گردد راه تيمار

همى تا باز بينم روى آن ماه
نگه دارش ز چشم و دست بدخواه

بجز مهر منش تيمار منماى
بجز عشق منش آزار مفزاى

و گر رويش نخواهم ديد ازين پس
مرا بى روى او جان و جهان بس

هم اکنون جان من بستان بدو ده
که من بى جان و آنبت با دو جان به

نگارا چند نالم چند گويم
به زارى چند گريم چند مويم

نگويم بيس ازين در نامه گفتار
و گرچه هست صد چندين سزاوار
نباشد گفته بر گوينده تاوان
چه باشد اندک و سودش فراوان

بگفتم هر چه ديدم از جفايت
ازين پس خود تو مى دان با خدايت

اگر کردار تو با کوه گويم
بمويد سنگ او چون من بمويم

ببخشايد مرا سنگ و دل نه
به گاه مردمى سنگ از دلت به

مرا چون سنگ بودى اين دل مست
دلت پولاد گشت و سنگ بشکست

درود از من بداد شمشاد آزاد
که دارد در ميان پوشيده پولاد

درود از من بدان ياقوت سفته
که دارد سى گهر در وى نهفته

درود از من بدان عيار نرگس
که دارد مر مرا از خواب مفلس

درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد ماه بخت من گرفته

درود از من بدان باغ شکفته
که دارد خانهء صرم کشفته
درود از من بدان شاخ صنوبر
که دارد شاژ بختم خشک و بى بر

درود از من بدان گلبرگ خندان
که دارد مر مرا همواره گريان

درود از من بدان خود روى لاله
که دارد چشمم آگنده به ژاله

درود از من بدان دو رسته گوهر
درود از من بدان دو خوشه عنبر

درود از من بدان عيار سرکش
که دارد مرمرا در خواب ناخوش

درود از من بدان ديباى رنگين
درود از من بدان مهناب و پروين

درود از من بدان سر و گل اندام
که دارد مر مرا دل خسته مادام

درود از من بدان زلفين عطار
که زو مر مشک را بشکست بازار

درود از من بدان چشم فسونگر
که دارد مر مرا بى خواب و بى خور
درود از من بدان رخسار مهوش
که دارد جانم از محنت بر آتش

درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد مر مرا بيهوش و تفته

درود از من بدان مشهور آفاق
که دارد مر مرا از کام دل طاق

درود از من بدانگلروى خوشبوى
که دارد سال و ماهم در تگ و پوى

درود از من بدانزلف رسن باز
که دارد مر مرا مشهور شيراز

درود از من بدان ناز و عاتبش
که آبم برد زنخدان خوشابش

درود از من بدانآيين و آن فر
که دارد رويم از تيمار چون زر

درود از من بدان گنج نگويى
که دارد پيشه با من کينه جويى

درود از من بدان خورشيد تابان
که دارد حسن بر خورشيد گيهان

درود از من بدان روى چو گلبرگ
که دارد شرم رخش رريزد ز گل برگ

درود از من بدان سرو سمن روى
که ندهد همچو بوى او سمن بوى

درود از من بدان پيروزگر شاه
درود از من بدان بيدادگر ماه

درود از من بدان تاج سواران
درود از من بدان رشک بهاران

درود از من بدان جان جهانم
درود از من بدان جفت جوانم

درود از من بدان ماه سمن بوى
درود از من بدان يار جفا جوى
درود از من بدان کاورا درودست
مرا بى او دو ديده چون دو رودست

درود از من فزون از هر شمارى
درود از من فزون از هر بهارى

فزون از ريگ کهسار و بيابان
فزون از قطرهء دريا و باران

فزون از رستنى بر کوه و صحرا
فزون از جانوز بر خشک و دريا

فزون از روزگار هر دو دوران
فزون از اختران چرخ گردان

فزون از گونه گونه تخم عالم
فزون از نر و ماده نسل آدم

فزون از پر مرغ و موى حيوان
فزون از حرف دفترهاى ديوان

فزون از فکرت و انديشهء ما
فزون از از و هم و کيش و پيشهء ما
ترا از من درود جاودانى
مرا از تو وفا و مهربانى

ترا از من درود آتشنايى
مرا از ماه رويت روشنايى

هزاران بار چونين باد چونين
دعا از من ز بخت نيک آمين

 


چو ويس دلبر آذين را گسى کرد
به درد و داغ دل مويه بسى کرد

مر آن مردى که اين مويه بخواند
اگر با دل بود بى دل بماند

کجا شد آن خجسته روزگارم
که بودى آفتاب اندر کنارم

مرا کز آفتاب آمد جدايى
چگونه پيشم آيد روشنايى

برانم زين دو چشم تيره دو رود
که ماه و آفتابم کرد پدرود

اگر نه آفتاب از من جدا شد
جهان بر چشم من تيره چرا شد

منم بيمار و نالان در شب تار
که در شب بيش باشد درد بيمار

نکردم بد به کس تا نبينم
چرا اکنون ز بد روزى چنينم

ز بخت بد دلم را هر زمانى
تو پندارى در آيد کاروانى

بدرّد اين دل از بس غم که در اوست
بدرّد نار چون پر گرددش پوست

دلى بسته به چندين گونه بيدار
نه تابد خور درو و نه وزد باد

هميشه در دل من ابر دارد
ازيرا زين دو چشمم سيل بارد

ببندد ابر و آنگه بر گشايد
چرا ابر دلم چندين بپايد

ازيرا شد رخم همرنگ دينار
که گردد کشت زرد از ابر بسيار

بيامختست عشق من دبيرى
بدين پژمرده رخار زريرى

به خون من نويسد گونه گونه
حروف غم به خطهاى نمونه

چه رويست اين که رنگش چون زريرست
چه بختست اين که عشق اورا دبيرست

مرا عشق آتشى در دل بر افروخت
دلم با هر چه در دل بد همه سوخت

مرا بر دل هميشه رحمت آيد
ز بس کز عشق وى را محنت آيد

اگر بى دانشى کرد اين دل ريش
چنين شد لاجرم از کردهء خويش

بدا کارا که بود اين مهربانى
ببرد از من دل و جان و جوانى

گر اورا خود من آوردم به گيهان
جزاى من بسست اين داغ هجران

چنين داغى کزو تا جاودانى
بماند بر روان من نشانى

کجايى اى نگار تير بالا
مرا بين چون کمانى گشته دو تا

تو تيرى من کمانم در جدايى
چو رفتى نيز با زى من نيايى

بپيچم چون به ياد آرم جفايت
چو آن شمشادگون زلف دو تايت

بلرزم چون بينديشم ز هجران
چو گنجشگى که تر گردد ز باران
دلى دارم به دستت زينهارى
نديد از تو مگر زنهار خوارى

دلت چون داد آزارش فزودن
قرارش بردن و دردش نمودن

نه گيتى را به چشم تو همى ديد
ز چشم بد همى بر تو بترسيد

نه ديدار تو بودش کام و اميد
نه رخسار تو بودش ماه و خورشيد

نه بالاى تو بودش سرو و شمشاد
نه زين شمشاد بودى جان او شاد

بنفشه بر دو زلفت کى گزيدى
طبرزد با لبانت کس مزيدى

چرا با جان من چندين ستيزى
چرا بيهوده خون من بريزى

نه من آنم که بودم دلفروزت
رخم ماه شب و خورشيد روزت

نه مهرت بود هموراه نديمم
نه بويت بود همواره نسيمم

نه روى من ز عشقت بود زرين
نه اشک من ز جورت بود خونين

نه رود از هجر تو بر رخ گشادم
نه سنگ از مهر تو بر دل نهادم

نه جز تو نيست در گيتى مرا کس
درين گيتى هواى من توى بس

مرا ديدى ز پيش مهربانى
کنون گر بينيم گويى نه آنى

نه آنم که تو ديدستى نه آنم
در آن گه تير و اکنون چون کمانم

زدم بر رخ دو دست خويش چندان
که نيلوفر شد آن گلنار خندان

دهم آبش همى زين چشم بى خواب
که نيلوگر نباشد تازه بى آب

بنام تا بنالد زير بر مل
ببارم تا ببارد ابر برگل

دو چشم من ز سرخى مثل لاله ست
برو بر اشک من مانند ژاله ست

درخت رنج من گشست بى بر
تن اميد من ماندست بى سر

مرا دل دشمنست اى واى بر من
چرا چاره همى جويم ز دشمن

چه نادانم که از دل چاره جويم
که خوديکباره دل برد آب رويم

دل من گر نبودى دشمن من
چنين عاصى نبودى در تن من

پر آتش شد دلم چون گشت سر کش
بلى باشد سزاى سر کش آتش
بنال اى دل که ارزانى بدينى
که هم در اين جهان دوزخ ببينى

قصا ما را چنين کردست روزى
که من گريم همه ساله تو سوزى

بدين سان زندگانى چون بود خوش
که من باشد در آب و تو در آتش

جهان دريا کنم از ديدگانم
پس آنگه کشتى اندر وى برانم

ز خونين جامه سازم بادبانم
به باد سرد خود کشتى برانم

چو باد از من بود دريا هم از من
نباشد کشتيم را موج دشمن

عديل ماهيان باشم به درياب
که خود چون ماهيم همواره در آب

فرستادم به نزد دوست نامه
برو پيچيده خون آلوده جامه

بخواند نامهء من يا نخوانم
بداند زارى من يا نداند

ببخشايد مرا از مهر گوى
کند با من به پاسخ مهر جويى

نباشد عاشقان را زين بتر روز
که چشم نامه اى دارند هر روز

بشد روز وصال و روز خوشى
که من با دوست کردم ناز و گشّى

کنون با او به نامه گشت گفتار
و گر خسپم بود در خواب ديدار

بماندم تا چنين روزى بديدم
وزان پايه بدين پايه رسيدم

چرا زهر گزاينده نخوردم
چرا روزى به بهروزى نبردم

اگر مرگ من آنگه در رسيدى
مگر چشمم چنين روزى نديدى

روان را مرگ روز کامرانى
بسى خوشتر ز چونين زندگانى

جهانا خود ترا اينست پيشه
که با بى دل کنى خوارى هميشه

همان ابرى که بارى در دو زارى
ازو بر بيدلانت سنگ بارى

همان بادى که آرد بود گلزار
همى نادر به من بوى تن يار

چه بد کردم که او با من چنينست
مگرباد تو با من هم به کينست

بهار خاک را بينم شکفته
زمين را در گل و ديبا گرفته

بهار من ز من مهجور مانده
چو جان پاک از تن دور مانده

همانا خاک در گيتى ز من به
که او را نو بهاست و مرا نه

 



نظرات شما عزیزان:

ممل
ساعت15:01---5 خرداد 1391
سلام دوست عزیز خسته نباشی عزیزم
میدونی من این پیام تکراری رفع تکلیفی سلام وبلاگتون قشنگه و از اینجور حرفا رو نمیگم...
چون بی معنی و لوس شده اینجور کامنت ها میدونی که!
میدونی من هر روز آپم و همیشه هم وبلاگ هایی که آپن رو میام نظر میدم اگر هر روزم آپ باشن با همین نوشته پیامم میام کامنت میزارم واسه حمایت بیشتر وبلاگ نویس.
واست آرزوی موفقیت و خوشبختی روز افزون میکنم...
اگه دوست داشتی و سلیقه تون گرفت شما هم سری به وبلاگم بزنین
خووووووووشحال میشم درضمن خواستم ازتون خواهش کنم اگه وارد وبلاگم شدین
در نظر سنجی وبلاگ شرکت کنید و یه امتیازی ازبین 20...15... 10...به وبلاگم بدین
ممنون میشم.راستی اگه انتقادی پیش نهادی داشتین حتما با من در میان بزارین باتشکر ازشما...

اینم آدرس وبلاگهای قصرکاغذی

قصرکـــاغذی1
www.royayman.loxblog.com


قصرکـــاغذی2
www.royayman.rozblog.com


قصرکاغذی3
www.royayman.fardblog.com



وقت کردین یه سری بزنین ممنون


خدانگهدار

به امید دیدارمجدد

ازطرف مدیر وبلاگ قـــــــصرکــــــــــــاغذی

مـحمد رضا صادقی

mohamadrezasadghi@yahoo.com


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 12:1 توسط نیلوفر| |


Power By: LoxBlog.Com